گــُم شـُـدَن دَر فـضآیِ خـآلــی!

حآلا که از بهشت تو جا مانده اَم مَرا، دَر پایِ ایستگاهِ جَهَنم رَها مَکُن

تبلیغات تبلیغات

حباب زندگی

این نوشته رو تو روزهای جنگ نوشتم: بار‌ها از ترس‌هام نوشتم و بعد پاک کردم... یعنی از قدرتِ نوشتن ترسیدم! فکر کردم نکنه بنویسم از چی میترسم و بعد زندگی دقیقاً همون ترس‌هارو بذاره جلوی روم! به هرحال ما نفس میکشیم، هرچند که هوا آغشته به بوی هولناکِ مرگه، و روی زمین راه میریم، هرچند که زمینِ زیر پامون سست و لرزانه، و به آسمون نگاه میکنیم، هرچند که دیگه آسمونِ اینجا رنگ آسمونِ بقیه جاها نیست! و غذا میخوریم، هرچند که نمی‌دونیم فرصت میشه لقمه‌هامون رو قورت بدیم یا
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

آخرین مطالب این وبلاگ

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها